سفرى به گذشته

بمناسبت پنجاه و دومين سال تولد منصور حکمت (ژوبين)

آذر ماجدى


درست دو سال پيش منصور حکمت (ژوبين) در نشريه انترناسيونال هفتگى مطلبى نوشت تحت عنوان "مواجهه از نزديک: يک گزارش پزشکى". در اين نوشته از آغاز بيمارى هولناک سرطان نوشت.

نوشت: "و بالاخره، هر کس مواجهه اى از نزدک با سرطان داشته است به شما ميگويد که اين انسان را براى چند روزى به يک سير و سفر تماشايى فکرى و معنوى ميفرستد. انگار چشمبندهايتان را باز ميکنند، قفلها را از روى عواطف و افکارتان برميدارند و ميگذارند يکبار ديگر از نو همه کوچه پس کوچه هاى دنيا و زندگى تان را آزادانه و با سرعتى خيره کننده سياحت کنيد. من اين سفر را رفتم. آموزنده بود. بازيابى خود و شايد سرسوزنى نزديک تر شدن به حقيقت و معناى زندگى. ميخواهم در اولين فرصتى که بتوانم اين سفرنامه را، بخصوص خطاب به آن صدها انسان نازنينى که در آن روزها از دور و نزديک من و خانواده ام را در آغوش خود گرفتند، بنويسم." ژوبين فرصت نيافت که اين سفرنامه را بنويسد، سفرنامه اى که اگر نوشته ميشد همچون بسيارى از آثار گرانبهاى ديگرش نورى ميتاباند بر زندگى و معناى آن، به انسان و هستى، به عشق و ارزش آن، به مبارزه و معناى آن. اين سفرنامه حقايق پايه اى و پايدارى را پيش چشمان ما روشن ميکرد. شايد کمک مان ميکرد که ارزش زندگى و زندگان را بيشتر بدانيم. جدال هاى پوچ را ترک کنيم و نبردهاى انسانى و انسانيت را با انرژى و شور بيشترى به پايان ببريم. اين سفرنامه نوشته نشد و ما را در تاريکى باقى گذاشت.

اکنون در پنجاه و دومين سالگرد تولدش من به ١١ ماهى که از مرگ او گذشته نگاهى مياندازم. اين جملات را ميخوانم و احساس ميکنم که پس از مرگش در يک تجربه ديگر با او سهيم شده‌ام. چرا که منهم با از دست دادن اين عزيزترين انسان زندگيم به چنين سفرى رفتم. قفلها از روى عواطف و احساسات و افکارم برداشته شد. عواطف و احساسات در درونم به خروش آمد، فوران زد، از زير سلطه اراده ام خارج شد. مثل کترى که بجوش آمده و آب آن سر ميرود يا مثل آتشفشان، يا سيل در رودخانه. چگونه ميشود چنين احساساتى را توصيف کرد، حق مطلب را ادا کرد و به سانتيمانتاليزم در نغلطيد؟

فهميدم که نه تنها کسى که با مرگ روبرو ميشود و بازميگردد، بلکه کسى که يک انسان بينهايت عزيز را از دست ميدهد نيز به چنين سفرى ميرود. هر روز از نو در کوچه پس کوچه هاى گذشته عبور ميکند. تنها تفاوت براى من شايد اين بود که سير و سفرى که من در آن بسر ميبرم سريع نيست. طمأنينه بيشترى دارد، شايد از اين رو که انسان وقت دارد در هر گوشه اى بايستد، از گوشه و زواياى مختلف به مسير نگاه کند، با نگاه ديگرى به همه چيز بنگرد، صبور آنچه را گذشته است تحليل کند. با درک امروز گذشته را بسنجد، با شعور امروز زندگى چشيده شده را مزه کند. نديده ها را ببيند، نچشيده ها را مزه کند، آنچه را که سريع از آن عبور کرده بار ديگر با طمأنينه از آن عبور کند. اين سفرى غمگين و دردناک است. چون ديگر بازگشتى در آن نيست.

لحظات شاد و غمناک گذشته بيکسان غمناکند. دلتنگى و ندامت احساسات حاکم اند.

رسم نيست، سنت نيست که در عالم سياست، بخصوص از نوع چپى آن، از غم و درد و احساسات شخصى بگوييم و بنويسيم. منصور حکمت تمام سنن اين چپ را زير و رو کرد. سنت جديد و رسوم جديد را باب کرد. منهم بخود اجازه ميدهم که اين يکى رسم را بشکنم و در تولد ژوبين عزيزم از ماههاى دردناک نبودنش بگويم. شايد که اين شبه سفرنامه کمکى باشد براى کاهش درد عظيم از دست دادنش.

بعد از مدتها رمان نخواندن، از زمانى که در بيمارستان در کنارش بودم سعى ميکردم که با خواندن رمان از حقايق تلخ و سنگين زندگى فرار کنم و به دنياى تخيلى پناه ببرم. درد جانکاه نيستى را با شخصيت هاى رمان شريک شوم و همراه دردهاى آنها و به بهانه دردهاى آنها اشک بريزم. گاه با صداى بلند، گاه به آرامى، گاه فقط در درون، بيصدا و يا حتى بى اشک. يک رمانى که خواندم "پاولا" اثر ايزابل آلنده بود. کتابى که ايزابل آلنده در بيمارستان در کنار دختر بيمار در حالت کومايش نوشته و پس از مرگ او به پايان رسانده. خواندن اين کتاب و احساسى که در من بوجود آورد مشوقى شد که اين خطوط را بنويسم. نه قلم او را دارم و نه هنر او در به تصوير کشيدن و توصيف درد انسانى که شاهد تحليل رفتن و به نيستى نزديک شدن روز به روز و لحظه به لحظه عزيزى است. نه مثل او انسانى مذهبى و يا معتقد به نيروهاى ماوراالطبيعه هستم تا بتوانم دردم را با پناه بردن به آسمان و روح و دنياى پس از زندگى التيام دهم. براى او روح وجود دارد و ميتوان با آن ارتباط گرفت. براى من فقط عدم است و نيستى با تمام خلاء و تاريکى و تونل سياهى که در روح انسان بازمانده باقى ميگذارد. ولى عجيب نيست که با وجود اين اختلاف عظيم در بينش و نگرش مان به حيات و زندگى و مرگ، تجربه هاى يکسان و مشابهى را از سر گذرانده ايم. و بهمين خاطر است که اين کتاب در اين لحظات تلخ تنهايى مسائلى را برايم روشن کرد. برايم معنا يافت. تنهائيم را پر کرد. به وجود احساسات پايه اى يکسان در انسان باورمندم کرد. در عين حال برايم روشن شد که آنچه ارتباط با روح معنا ميشود همان ديدن و حضور دائمى يار از دست رفته است، حضورى کامل و زنده. غرق شدن در اين تصوير و حرف زدن با او، گويى که هست، به عدم نپيوسته است. گويى دستت را گرفته است، گويى در آغوشت گرفته است. پناه بردن به خواب و خواب ديدن. زندگى را در خواب تجربه کردن. نبودن را در خواب بودن کردن. نيستى را در خواب به هستى بازگرداندن. اين تجربه آنچنان واقعى ميشود که بعضا جاى خود زندگى را ميگيرد. خواب از بيدارى شيرين تر ميشود. قدرت تخيل و عشقى که در نيستى عميق تر و واقعى تر و زنده تر شده است، تنها يار تنهايى است. اين قدرت بشر است يا ضعف او در مواجهه با درد و مشقت و بلا؟ نميدانم. چه فرقى ميکند. هر چه هست مکانيسم دفاعى انسان زخم خورده و درد ديده است.

هر روز سالگرد روزى است. هر واقعه کوچک و پيش و پا افتاده گذشته بيک واقعه مهم و فراموش نشدنى حال بدل ميشود. نوستالژى بيک عنصر دائمى زندگى بدل ميشود. اولين بارى که در يک فروشگاه باصطلاح do it yourself (فروشگاهى که وسايل تعمير و رنگ و چوب و تخته و چکش و ميخ ميفروشد) بشدت بيک نوستالژى دردناک درافتادم، يک آن بشدت متعجب شدم، در عين حال خنده ام گرفت. تصور عمومى اينست که لحظات رمانتيک عشق انسان را دچار چنين حالتى ميکند، موزيک و شمع و غروب آفتاب و بالاخره هر چه که برايمان با رومانس تداعى ميشود. ولى براى من هر چه که يادآور ژوبين عزيزم هست و بود چنين حالتى را ايجاد ميکند، از آنجايى که او هميشه اگر مشغول نوشتن و خواندن و زدن گيتار و فلوت و بازى با بچه ها نبود داشت چيزى را تعمير ميکرد و ديوارى را خراب ميکرد و ديوار جديدى ميساخت و موتور ماشين را پياده و سوار ميکرد، حتى ميخ و چکش و گچ و آجر و تخته و چوب هم رمانتيک است.

حافظه انسان دردمند هم کارکردش تغيير ميکند. ممکن است اسم بچه ات يادت برود، يادت نيايد که چرا سوار ماشين شده اى و ميخواستى کجا بروى، قرار با دکتر و فلان جلسه را با وجود اينکه در تقويم نوشته اى و روى ديوار آشپزخانه پونز کرده اى و حتى روى دستت نوشته اى يادت برود، ولى کوچک ترين خاطره گذشته که مدتها بود بکلى از ذهنت پاک شده بود به روشنى و شفافيت، حتى با بو و عطر و رنگ در خاطرت زنده ميشود. سفر در کوچه پس کوچه هاى گذشته چنين سفرى است. زيستن دوباره گذشته در خيال و رويا. يک آن فراموش کردن واقعيت تلخ و دردناک روز و رها شدن در لحظه اى دور که تراژدى اتفاق نيافتاده بود. و بعد در همانحال احساس پشيمانى و ندامت براى اينکه چرا همانموقع اين لحظه همچون لحظه اى عزيز و گرانقدر در آغوش گرفته نشده بود. بکلام ساده چرا قدر زندگى را وقتى که بود و جارى بود ندانستيم. چرا زندگى و عشق را وقتى در جريان بود اينچنان ساده و حتى پيش و پا افتاده انگاشتيم. دلتنگى و ندامت احساساتى است که مدام جاى يکديگر را ميگيرند و يا همزمان در کنار هم بر وجود و ذهن حکم ميرانند.

لحظات طولانى در خود آنچنان غرق ميشوى که بناگاه خود را در حال حرف زدن با خود و گريستن مييابى. صداى بچه گانه اى که صدايت ميکند، صدايى است که از اعماق بيرونت ميکشد و به زندگى باز ميگرداندت. و يک آن بخود ميايى که آيا قرار است که اين عشق را نيز بگذارى که بحال خود بگذرد؟ لحظاتى که تمام سلولهاى بدنت با هم عزيزت را طلب ميکند، قلبت فشرده ميشود، امعاء و احشايت زير رو رو ميشوند. اصطلاح هاى زيادى در زبان وجود دارد که احساس غم و درد روحى را با درد فيزيکى توصيف ميکند. بسيارى از اين اصطلاح ها را انسان بطور روزمره استفاده ميکند، بدون اينکه به معناى واقعى آن بيانديشد. آنگاه در چنين شرايطى است که ميتوان ريشه اين لغات را يافت. چون تمام آن دردهاى فيزيکى واقعى ميشوند.

امروز روز تولد ژوبين است. او خود به روز تولد اهميت چندانى نميداد. عادت کادو دادن و کادو گرفتن نداشت. جز تولد بچه ها تولد کس ديگرى را بخاطر نداشت. جشن تولد برايش کار بى معنايى بود. ولى در اولين تولد بعد از مرگش اين روز هر لحظه اش پر است از خاطرات و احساسات بهم فشرده و در هم پيچيده. لجظات سى سال اخير از جلوى چشمانم و از درون قلبم عبور ميکند.

اولين بار سى سال پيش ديدمش. جوان بيست و دو ساله اى بود پر از انرژى. يک آن آرام نداشت. چشمان زيبا و عميق و شيطان و مهربانش با روشنى در مقابلم است. انگار که به همان تابستان سال ١٣٥٢ بازگشته‌ايم. جوان لاغرى که در شلوار جين و تى شرت سفيد و گيوه سفيد با حرکات سريع با موهاى فرفرى و پرپشت سياهش و با سيگارى در دستش به سمتم ميايد. در حياط خانه شان هستيم. آفتاب داغ تابستان تهران ميدرخشد. نسيمى در برگهاى درختان ميوزد. آب آبى زير نور آفتاب برق ميزند. بمن لبخند ميزند. و من تنها چيزى که از ذهنم عبور ميکند اينست که چه صورت دوست داشتنى، مهربان و شيطانى دارد. در آن موقع حتى بفکرم خطور نميکرد که اين روز و اين آشنايى زندگيم را براى هميشه زير و رو خواهد کرد. حتى تصورش را هم نميکردم که اين جوان شوخ به مهمترين انسان زندگيم بدل خواهد شد. جذاب بود. نگاهم را نميتوانستم ازش برگيرم. جوان بوديم. تمام زندگى و دنيا در مقابلمان قرار داشت. تازه ليسانس گرفته بود و از شيراز به تهران آمده بود و من هم تازه ديپلم گرفته بودم. هر دو قرار بود که به خارج، به دو کشور مختلف سفر کنيم. فقط لحظه مهم بود. آينده معنايى نداشت. ولى اين روز و لحظه زندگيم را رقم زد. هر چند که عملا طى پنج سال آتى فقط يکى دو بار همديگر را ديديم و براى مدتى کوتاه، ولى چنان تاثير عميقى بر تمام وجود و ذهن و قلبم گذاشته بود که عملا يک کشش خارج از اراده، يک بند نامرئى مرا بسمت او ميکشيد. عشق در نگاه اول نبود ولى جذبه اى عميق بود. سريع، طى چند دفعه اى که با هم بيرون رفتيم و يا با هم تنها بوديم فهميدم که آدمى بسيار باهوش و تيزهوش است. يک روز به خانه ما آمد و با پدرم درباره فلسفه، هگل و کانت و مارکس صحبت کردند. من فقط گوش ميدادم. چنان پرانرژى و عميق و غرق در مباحث بود، و چنان زيبا و دوست داشتنى و جذاب. يکى از خصوصياتش که برايم جالب بود نحوه نشستنش بود. هيچوقت روى مبل لم نميداد. يا جلوى مبل مى نشست و يا روى زمين، و تنها نقطه تماس بدنش با زمين زانوى راستش بود. باين خاطر هميشه زانوى راست شلوار جينش رفته بود. انگار هميشه عجله داشت. انگار بايد سر قرارى ميرفت که دير شده بود. ولى بعضا ساعتها بهمين صورت روى زمين قرار ميگرفت و بحث ميکرد يا شوخى ميکرد. هيچ چيز از چشمان تيزش پنهان نميماند. هيچ حرکتى، حتى حرکت چشمان و لبان و حرکتهاى ريز عضلات صورت. هيچ واقعه اى حتى کوچک از نظرش دور نميشد. و اين در حالى بود که بنظر ميرسيد در فکر و دنياى خود غرق است. همه چيز از بزرگ و کوچک، از مهم و پيش پا افتاده در حافظه اش نقش ميبست. مشاهده و تحليل و شناخت کار دائمى و هميشگيش بود. به احساسات و درد انسانهاى دور و برش بسيار حساس بود. مهربان بود قلبى بزرگ و حساس داشت.

از تابستان ١٣٥٢ به مه ١٩٨٦ ميروم. به روزى که دخترمان، اولين فرزندمان متولد شد. با چه شور و احساسى در تمام لحظات درد در کنارم بود. با من نفس ميکشيد. دستم را ميگرفت. تشويقم ميکرد. وقتى سر دخترم بيرون آمد، با اشتياق و هيجان از جا پريد، بهم مژده داد که دارد تمام ميشود. چند روزى که در بيمارستان ساعتها مينشست و اين نوزاد کوچک و شکننده را نگاه ميکرد، در آغوشش ميگرفت و ميبويدش از جلوى چشمانم با تمام تازگى عبور ميکند. حتى بوى بيمارستان و عطر خاص نوزاد و گرماى پوست نرمش را انگار که همين الان است احساس ميکنم. تجربه زائيدن تجربه بسيار زيبا، عجيب و منحصر بفردى است. خلاقيتى خاص که با دردى باور نکردنى توام است. دردى که در يک لحظه به يک احساس خلسه و شعف غيرقابل توصيف بدل ميشود. سهيم شدن اين تجربه با يک انسان ديگر رابطه اى را بوجود مياورد که در عميق ترين ذرات وجود انسان اثرش را ميگذارد. من سه بار چنين تجربه زيبا و احساسى را با ژوبين سهيم شدم. و چقدر زيبا بود. چقدر دوست داشتنى بود. اى کاش ميشد اين تجربه زيبا را وقتى که زندگى سخت ميشود، وقتى فشارها از قدرت تحمل انسان بيشتر ميشود وقتى خستگى غيرقابل تحمل ميشود نيز با همان روشنى بياد داشت. اگر چنين ميشد، ندامت و پشيمانى معنايى نداشت. زندگى بهدر نميرفت. عشق حيف و ميل نميشد. تنهايى معنايى نميافت.

زندگى مشترک ما همزمان با انقلاب آغاز شد. در تابستان ١٣٥٧ من به لندن رفتم و از آن زمان زندگى مشترک ما شروع شد. غرق در تحرکات انقلاب، مطالعه و بحث. ابتدا من به تهران بازگشتم و بعد از دو ماه ژوبين هم آمد. زندگى در يک انقلاب بزرگ نيز تجربه اى فراموش نشدنى و عميق است. ولى اشکال اينجاست که آنچنان در مبارزه و انقلاب غرق ميشوى که اغلب زندگى شخصى و خصوصى فراموش ميشود. بخصوص تجربه اى که ما انقلابيون ايران از سر گذرانديم. با هم چند سالى زندگى زيرزمينى کرديم. بعد به کردستان رفتيم، دو سالى در کردستان در کوه و کمر و خانه کاه گلى و چادر زندگى کرديم. بنظر ميرسيد که اين زندگى باهم تا ابد ادامه ميابد، پايان ندارد. هميشه هست. و همين احساس ابديت دروغين است که انسان را به لحظات واقعى بى اعتنا ميکند. انگار زندگى را از سر راه آورده اى. هميشه فردايى هست. تا روزى که ديگر فردايى نيست. تا روزى که عزيزت را روى تخت بيمارستان در حال تحليل رفتن مشاهده ميکنى. ولى هنوز فکر ميکنى که فردايى خواهد بود. تا لحظه اى که ديگر آخرين نفس برميايد. باز حتى در اين آخرين دم هم باور نميکنى که ديگر تمام شده است. ديگر بازگشتى نيست. ديگر نقطه پايان است.

ترانه اى را ميشنوم از Vonda Shapard که ميگويد "جايى در قلبت هست، تنها نيستى." علاوه بر اين جاى بزرگ در قلبم، ژوبين آن چنان انسان عظيمى بود که آنچه از خود باقى گذاشته، آنچنان پر و زيبا و غنى است که يک زندگى را در نبودش پر ميکند. ياد عزيزش گرامى است.


٤ ژوئن ٢٠٠٣